سفرنامه

ساخت وبلاگ
دم قصابی ذوالفقاری یهو قادر رو به من کردو گفت: اون وقتا مغازه این شکلی نبود، اینجا یه پنجره داشت که ازش حیاط زمین بغلی دیده می شد. اون بغل یه چیزی مثل آغل بود، اما از اون مدلای سربازش. یه اسب تو زمین بغلی بود که همیشه خدا موهاش به هم بافته بود، اما خیلی بی نظم و آشفته. تا اینکه بالاخره یه بار از ذوالفقاری پرسیدم چرا موهای این زبون بسته رو برا یه بار هم که شده درست بهم نمی بافینذوالفقاری: اینا رو از ما بهترون می بافن. این زبون بسته هم از دستشون آسایش نداره. صبح به صبح کار ما باز کردن این گره هاست، ولی بازم شب که بشه دوباره یال های حیوان تو هم بافته میشه. یه وقتایی هم صبح که میام تو حیاط حیون از زور دوییدن خیس عرق شده و به نفس نفس افتاده + نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۲۳ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 77 تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1401 ساعت: 19:54

بامداد: بابا اگه میتونی پنج تا حیونو بگو که مثل خفاش شبا میرن شکار
من: بابای خفاش
مامان خفاش
برادر خفاش
خواهر خفاش
و خفاش همسایه

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۱/۱۰/۲۵ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  | 

سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 11:15

با اینکه هیچ وقت علاقه ای به گرفتن تولد و جشن برای خودم نداشتم، اما تا الان پیش نیومده که سالی رو بدون تولد پشت سر بذارمامسال اما یه انتظار نامانوسی همراهم بود که منو منتظر نگه داشته بود که ببینم چی میشه که چراغ اول رو زنگ منیژجون روشن کرد. بعد پیام محسن و مرضیه، بعدش کیک مسعود، پیام پشت خط موندن مرتبو (که مطمئناٌ برا تولد زنگ زده بود)، کیک احسان اینا، تلفن آتنا و آرش، بعدش شهرام، پیام حاج آسیه که منیژجون رسوند، بعدترش خواهرم و در نهایت تلفن علی و نهال (که چون نقش دیدن همو نداریم صداش از دور دورا میومد) و پیام ایمان و اون همه آدمی که مرضیه برا ناهار فردا دعوت کرده بوددر بین همه این محبت ها اما پیام مرضیه انگار جنسش با بقیه فرق داشت:امین عزیزم.رفیق خوبم.تولدت مبارک. سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 11:15

سر سفره نشسته بودیمو بساط چای و املت مون هم براه بود که سعید با نون سنگک تازه از راه رسید. با خنده نشست کنارمون و حرفاشو اینجوری شروع کرد که: الان چند شبه که هر شب یه پولی میاد به حساب مامانم ولی ما نمی‌دونیم که بابت چیه؟ هیچ وقتم عین هم نیستن، یه شب صد تومنه، یه شب دیگه سیصد تومنه. از مامانم که پرسیدم میگه خیلی وقته کارتش دست مجیدهنمی دونم شمام یادتون میاد یا نه؟ ولی چند سال پیشا که تازه سرو کله ایرانسل پیدا شده بود، یه گروهی زدن تو کار گرفتن شارژ مفت از خلق اله. جاده مال رو و پر از دست انداز بین اونا و طرفداراشونم به لطف ارسال یه کارت شارژ پنج تومنی اتوبان می شد. همون موقع بین همکارامون یه بچه زرنگی داشتیم که با گذاشتن یه عکس فیک تو اینترنت کارش شده بود گرفتن شارژ از آدمای کم عقلِ هول و فروختن زیر قیمتش به ماها. به همین سادگی عین یه شرکت دانش بنیان برا خودش کاسبی ای راه انداخته بود که بنظر نمی رسید حالا حالاها کساد شهاما بعد از اون مجید رو دیدم که نابغه ای بود برا خودش. مجید هر روز غروب راه می افتاد سمت مسجد، تا طعمه هاشو از بین پیرمردای خسته ولی شیطونی که هنوز جون شیطنت داشتن، سوا کنه. بعد شب به شب بهشون زنگ بزنه و با صدای زنونه براشون دلبری کنه و با دادن وعده های سر خرمن اعتماد اون پیرمردا رو برای واریز پول به حسابی که می داد جلب کنه، و غافل از این بود که اس ام اس های حساب مامانش به گوشی سعید میاد + نوشته شده در  دوشنبه ۱۴۰۱/۱۱/۰۳ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 90 تاريخ : دوشنبه 10 بهمن 1401 ساعت: 11:15